با قبول و ردّ خلقانت چه کار؟



نویسنده: صدیق قطبی
از عوامل شادمانی عارف، بیاعتنایی او به قبول و ردّ دیگران است. وقتی شما تمام دلتان را به محبوبی یگانه میدهید دیگر برایتان مهم نیست که کسی از شما خوشش نیاید، مهمنیست که دیگران ترکتان کنند یا از شما بدگویی کنند.
باز پرّان کن حَمام روح گیر [حَمام: کبوتر]
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکُن برای کردگار
با قبول و ردّ خَلقانت چه کار
(مثنوی: دفتر ششم)
ما وقتی حالمان بد است که وابستهی نظر و داوری دیگران هستیم. ستایشها و نکوهشهای مردم خیلی در ما اثر میگذارند. دلهره داریم مبادا تصویرمان در ذهن دیگران خراب شود. اما آنکه نه یک دل که صد دل عاشق کسی است، تنها خرسندی محبوب برای او اهمیت دارد و اینکه در کنار محبوب باشد.
با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترشرویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
(مثنوی: دفتر دوم)
«درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بط را چه زیان؟»(مقالات شمس)
سفیان ثوری میگوید: «اگر کسی تو را بگوید: تو چه مردِ خوبی هستی و تو را خوشتر آید از آنکه بگوید: تو چه مرد بدی هستی، بدان که هنوز مردی بَدی.»(تذکرهالاولیا)
ابوفراس در شعری زیبا گفته است:
فلیتک تحلو والحیاهُ مریرهٌ
ولیتک ترضى والأنامُ غِضابُ
ولیتَ الذی بینی وبینک عَامرٌ
و بینی و بین العالمین خَرابُ
إذا صحَّ مِنک الودُّ فالکلُّ هَینٌ
وکلُّ الذی فوقَ التُّرابِ تُرابُ
«اى کاش تو شیرین باشى و زندگى من تلخ باشد و اى کاش تو خشنود باشى و همه بر من غضبناک.
اى کاش رابطهى میان من و تو برقرار و آباد باشد و ارتباط میان من و همهى عالم خراب و منقطع گردد.
اگر تو دوستم باشى همهچیز براى من آسان است و هر چه که بر روى سیاره زمین است براى من در حکم خاک است.»
مثلاً در این حکایت میبینیم شیخ بوسعید ابوالخیر چه اندازه سبکسار است و چقدر راحت در بازار شلغم میخورد و حال با صفایی دارد:
مدّتی[استاد ابوالقاسم قشیری] در صحبت شیخ بود تا روزی هر دو در بازار نشابور میرفتند. شلغم پخته دیدند نهاده سپید و پاکیزه. نَفسِ هر دو بزرگ را بدان رغبتی افتاد. شیخ قراضهای بداد و از آن شلغم بستد و بخورد. استاد ابوالقاسم با خود گفت: «من امامِ نشابورم در میانِ بازار شلغم چگونه خورم؟» نخورد و به خانقاه رفت. چنانک معهود شیخ بوده است، بعد از سفره سماع کردند. شیخ را حالتی عظیم پیدا آمد. بر دل استاد ابوالقاسم بگذشت که «چندین تحصیل که من کردهام و در راه طریقت رنجها برده مرا چنین وقتی و حالتی مسلّم نشد.» شیخ سر برآورد و گفت: «آن ساعت که من در بازار شلغم میخوردم تو بُتِ نفس میپرستیدی و میگفتی: “من امام نشابورم در بازار چگونه شلغم خورم؟” ندانی که هیچ بتپرست را این وقت و حالت ندهند؟»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، جمالالدین ابوروح لطف الله)
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند رزاقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
(غزلیات شمس)
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
(حافظ)
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
(سعدی)
منبع: عقل آبی