داستان اسلام آوردن شهسوار اسلام سیدنا عمرو بن العاص رضی الله عنه
نویسنده:
چه خوب است داستان مسلمان شدن حضرت عمرو بن عاص رضی الله عنه را از زبان خود ایشان بشنویم.
میفرماید: من در أوایل خیلی از اسلام دوری و و با آن مخالفت میکردم. در ماه رمضان سال دوم هجری، در غزوه بدر که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان رخ داد، من به همراه مشرکین شرکت داشتم. اما در این معرکه از اینکه به دست مسلمانان کشته یا اسیر شوم، جان سالم به در بردم، بعد از آن در غزوه أحد و خندق هم شرکت کردم، این بار هم نجات یافتم. بعداً با خود گفتم: چه قدر باید ذلیل شوم و تا کی با این وضع زندگی کنم؟ به خدا قسم به زودی محمّد صلی الله علیه وسلم بر قریش غلبه حاصل خواهد نمود. زمانی که آنحضرت صلی الله علیه وسلم از صلح حدیبیه باز گشت، من با خود گفتم: سال آینده محمّد صلی الله علیه وسلم همراه با اصحابش وارد مکه میشود، آن وقت نه مکه برای من جای ماندن است و نه طایف، که در این صورت راهی جز خروج ندارم و مجبورم فرار کنم. با خود گفتم: نباید به زودی شکست را بپذیرم. اگر تمام مردم قریش اسلام بیاورند، من اسلام نمیآورم. لذا به مکه آمدم و افرادی را که با من هم نظر بودند و من را به عنوان بزرگ خود میدانستند، جمع نمودم و به آنها گفتم: من در میان شما چه منزلی دارم؟
گفتند: تو بزرگ و صاحب رأی ما هستی.
به آنها گفتم: طوری که من میبینم کار محمّد صلی الله علیه وسلم روز به روز در حال پیشرفت است، اگر من را به عنوان ذی رأی خویش قبول دارید و هر آنچه بگویم میپذیرید، پس نظر من این است اگر منقاد نجاشی بشویم، بهتر از آن است که تحت سلطه و امر او محمّد صلى الله علیه وسلم قرار گیریم؛ چنانچه قریش پیروز شد که خوب! وگرنه نزد نجاشی میمانیم.
بهترین هدیهای که نجاشی دوست داشت، أدم/ پوست بود. آن را برداشته و رفتیم. به محض اینکه بر او وارد شدیم، دیدم که عمرو بن امیه، نامهرسان رسول الله صلی الله علیه وسلم آنجاست. به یارانم گفتم: این، عمرو بن امیه است. کاش نزد نجاشی میرفتم و از او میخواستم که او را به من تحویل دهد تا گردنش را بزنم؛ آنگاه قریش از من راضی خواهد شد. لذا نزد نجاشی رفتم و مثل همیشه تعظیمش را به جا آوردم.
نجاشی گفت: خوش آمدی دوست من! آیا این بار هم از شهر خودت برایم هدیه آوردهای؟
گفتم: بله! برای شما أدم/ پوست آوردهام.
هدیه را به ایشان تقدیم نمودم و او هم از هدیهام خوش شد. وقتی که نجاشی را در حالت سرور دیدم، عرض کردم: شاها! من چند لحظه قبل شخصی را دیدم که از محضرتان خارج شد، او یکی از قاصدان دشمن ماست، کسی که ما را از بین برد و اشراف ما را به قتل رسانید، او را تحویل من ده تا گردنش را بزنم.
نجاشی با شنیدن این سخن خشمگین شد و با دستش بر بینی من ضربهای زد که گمان کردم بینیام شکست؛ دیدم از بینیام خون جاری شد و لباسهایم خونآلود شدند. طوری خجالتزده شدم که آرزو کردم کاش آب میشدم و زیر زمین میرفتم!
گفتم: شاها! اگر میدانستم که سخنم شما را ناراحت میکند، هرگز چنین تقاضایی را از شما نمیکردم.
با شنیدن این سخن، نجاشی کمی شرمش آمد و گفت: آیا از من میخواهی فرستادهی کسی را تحویلت دهم که ناموس/ جبرئیل به نزدش میآید؟ همان ناموسی که نزد حضرت موسیٰ و عیسیٰ علیهما السلام تشریف میآورد. از من میخواهی قاصد چنین شخصیتی را تحویلت دهم تا او را به قتل برسانی؟
با خود گفتم: حتماً این شخص به حق دست یافته وگرنه چنین سخنی نمیگفت و این همه مردم از عرب گرفته تا عجم که ایمان آوردهاند، دال بر حقانیت این دین است. پس چرا من از آنها عقب بمانم؟
گفتم: شاها! آیا شما به حقانیت این شخصی که ادعای نبوت میکند گواهی میدهید؟
گفت: بله؛ من نزد الله گواهی میدهم که او بر حق است. پس حرف مرا گوش کن و از ایشان پیروی کن، ای عمرو! به خدا قسم که او بر حق است و به زودی بر کسانی که با او مخالفت کردهاند پیروز خواهد شد همانطوری که حضرت موسیٰ علیه السلام بر فرعونیان و لشکریانش پیروز شد.
عمرو میگوید: از نجاشی خواستم تا از طرف رسول الله صلی الله علیه وسلم به من بیعت دهد. او قبول کرد و من هم بر دستش بیعت نمودم. نجاشی تشتی خواست و خونهای صورتم را شستشو داد.
هنگامی که نزد یارانم برگشتم، پرسیدند: آیا خواستهات را عملی کرد؟
گفتم: مناسب ندیدم الآن آن را مطرح کنم و آن را برای موقع مناسبی گذاشتم.
گفتند: هر طور که صلاح دانستی، عمل کن.
به بهانهای از دوستانم کناره گیری کردم و به ساحل رفته، سوار کشتی شدم. همین که از کشتی پیاده شدم، با مقدار پولی که داشتم شتری خریدم و راه مدینه را در پیش گرفتم. رفتم و رفتم تا اینکه به مکانی به نام ”هده“ رسیدم. ناگهان چشمم به دو نفر افتاد که قبلاً بدانجا رسیده بودند، یکی از آنها مهار شتر را گرفته بود و دیگری داخل خیمه بود. نگاهی انداختم، دیدم خالد بن ولید است، گفتم: خالد! تو اینجا چکار میکنی؟
گفت: میخواهم نزد محمّد صلی الله علیه وسلم رفته و اسلام بیاورم.
گفتم: به خدا قسم! من هم به همین نیت آمدهام.
در همین حین عثمان بن طلحه بیرون آمد و به من خوش آمد گفت و به نحو احسن استقبال کرد.
به اتفاق هم عازم مدینه شدیم. وقتی به مدینه رسیدیم، در محضر رسول خدا صلی الله علیه وسلم حاضرشدیم. نخست خالد پیشقدم شد و بردست رسول الله صلی الله علیه وسلم بیعت نمود، بعد از آن من رفتم و جلوی آنحضرت صلی الله علیه وسلم نشستم. از شرم نتوانستم سرم را بالا بگیرم. خلاصه اینکه با آنحضرت صلی الله علیه وسلم بر این شرط که گناهان گذشتهام بخشوده شوند، بیعت نمودم. رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمود: «الإِسلامُ یَجُبُّ مَا کَانَ قَبْلَهُ وَالهِجْرَهُ تَجُبُّ مَا کَانَ قَبْلَهَا»؛ یعنی اسلام و هجرت، گناهان گذشته را از بین میبَرند. به خدا قسم بعد از اسلام آوردن ما، آنحضرت صلی الله علیه وسلم فرقی میان ما و بقیه اصحاب خود قائل نمیشد و همه را به یک دیده مینگریست و همان منزلتی که نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم داشتیم، بعد از وفات آنحضرت صلی الله علیه وسلم، نزد ابوبکر صدیق و عمر فاروق رضی الله عنهما داشتیم. (أسد الغابه فی معرفه الصحابه؛ البدایه والنهایه)