صلح؛ تعبیرِ شیرینترین رؤیاهای ملت رنجدیدۀ ما
صبحگاهِ امروز، هنگامیکه اشعۀ زرّینِ آفتاب، کوهپایههای برفاندودِ سرزمین من را با رنگِ زرد ملوَّن کرده بود، پنجرۀ اتاق را گشودم و تپههای طلاییرنگ دیارِ نازنینم را به نظّاره نشستم.



نویسنده: انعام الله رحمانی
صبحگاهِ امروز، هنگامیکه اشعۀ زرّینِ آفتاب، کوهپایههای برفاندودِ سرزمین من را با رنگِ زرد ملوَّن کرده بود، پنجرۀ اتاق را گشودم و تپههای طلاییرنگ دیارِ نازنینم را به نظّاره نشستم. با دیدن چنان منظرۀ دلانگیز، حالت عجیبی مرا به آغوش کشید. خیالم بسان یک طائرِ تندبالِ تیزرفتار، پَر گشود و بهسوی گذشتههای دورِ این سرزمین بهراه افتاد. خود را کِنار دریای نقرهفام کابل و باغهای جنتنظیرِ آن یافتم و توأم با اقبال بزرگ –که به تازهگی از لاهور به زیارت کابل و غزنه و قندهار آمده بود- این شعر دلنشینِ حکیم مشرق را زمزمه کردم:
شهرِ کابل خطۀ جنتنظیر
آب حیوان از رگِ تاکش بگیر
در ظلام شب سمنزارش نگر
بر بساط سبزه میغلطد سحر
آن دیارِ خوشسواد، آن پاکبوم
بادِ او خوشتر ز بادِ شام و روم
ناید اندر حرف و صوت اسرارِ او
آفتابان خفته در کهسارِ او
دست اقبال را گرفتم و با معیّتِ حضرتِ او پا در رکاب خیال گذاشتم و خویشتن را در کنار خرقۀ مبارک، در شهر تاریخیِ قندهار یافتم. در آنجا چهرۀ بشّاش و سیمای نقرهگونی را به نظّاره نشستم که دستار گندمیرنگِ بزرگی به سر داشت. جبینش باز بود و چهرهاش مهتابی. فردی با چنین مواصفات، کسی نبود جز فرمانروای عظیم کابل و شهریارِ بزرگِ غزنه و بلخ و بدخشان و هرات. احمدشاه ابدالی؛ آن یلِ گردنفرازِ قلعهگشا و آن ستارۀ تابناک در افق آمالِ این سرزمین. او، از اقبال بزرگ، راجع به وضعیتِ دهلی پرسید. پیر مشرق در جواب او گفت:
هزار مرتبه کابل نکوتر از دهلیاست
که آن عجوزه عروسِ هزار داماد است
احمدشاه ابدالی –آن مرد پُرافتخار تاریخ سرزمینِ ما- آهِ اندوهناکی از نهان برآورد و مروارید اشکی از دیدگانش فرو چکید. آنگاه برای اقبال، خاطرنشان ساخت که ملتها تقدیر خویش را خودشان مینویسند و اختیار دارند که بر جبینِ سرنوشت خویش، طلوع آفتابِ صبحِ آزادی را رسم میکنند و یا هیولای سیاهِ شبهای بردهگی را. آنگاه این کلمات زیبا از زبانِ حضرت اقبال فرو چکید:
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقدیرش بهدست خویش بنوشت
بدان ملت سروکاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کِشت
آندو، با هم سخن میگفتند و من داشتم به گفتههای شیرین و دلپذیرِ آنها گوش فرا میدادم. اقبال، سرزمین کابل را ستود و ساکنانِ غزنه و قندهار را نماد تقوا و الگوی آزادهگی قلمداد کرد. از بدخشان سخن گفت و پارۀ لعل خویش را، یادگاری از این سرزمینِ باستانی بهشمار آورد. دیری نگذشته بود که حکیم مشرق، از جنگهای بزرگ و نبردهای خونینِ احمدشاه سخن به میان آورد. خندۀ ملیح و نمکینی در چهرۀ احمدشاه ابدالی ظاهر شد. دستِ خویش را بر شانۀ اقبال گذاشت و گفت: «حکومت من بر اساس عدل و عدالت استوار است و در سایۀ حاکمیت من هیچ معیاری جز تقوی و عدالت وجود ندارد. میان مردمانِ این سرزمین فرقی قایل نیستم و بهترین آنها از دیدگاه من پرهیزگارترین و وطندوستترینِ آنهاست. مردم نیز در کارهای نیک، حاکمان خویش را یاری میرسانند و در کارهای بد، به نصیحتِ آنان میپردازند. مردم، مصدر حکومت است. از همینرو؛ در دیارِ من، پیوسته امنیت برقرار است و کبوترانِ صلح و آشتی بر فراز آسمانِ کبودِ این سرزمین بال میگشایند و پرواز میکنند. من، حتّی تحمّل این را هم ندارم که صدای دلخراش شلاقهای استبداد را از همسایهگانِ خویش بشنوم. بدینعلت، بهسوی هندوستان لشکر کشیدم و به کمک مستضعفانِ آن دیار شتافتم و در انتخاب زمامدار عادل، با ایشان همکاری نمودم. این جنگِ من، نبردی بود برای برقراریِ صلح و زدودنِ ابرهای غلیظ استبداد از آسمان پُرستارۀ هندوستان. من میخواهم تختۀ کشتی مردمان آزاده را از قرارگرفتنِ در پشت نهنگانِ ویرانگرِ آدمیخوار برِهانم.» آنگاه، شعری بدین الفاظ برایش الهام شد:
ما به صلحیم و فلک در پَی جنگ است اینجا
دل از این حادثه بسیار بهتنگ است اینجا
ما تباهی زدهگانیم در این بحرِ فنا
تختۀ کشتیِ ما پشتِ نهنگ است اینجا
***
شعلۀ آفتاب سوزان، دست بر جبین من نهاد و مرا از پلۀ نردبانِ خیال به پایین کشید. دیدم که خورشید، پیرایه به سیماب سحر بسته و رفتهرفته سوزانتر شده و از افقِ مشرق بهسوی مغرب به حرکت افتادهاست. اگر حرارت آفتاب، جبینم را آماج قرار نمیداد، شاید سخنانِ بیشتری با احمدشاه ابدالی میداشتم و حتّی شاید کمی عقبتر رفته و با سلطان محمود غزنوی –آن بتشکن عظیمِ تاریخ- ملاقات میکردم و گفتوگوی او را با اقبال –که از ستایندهگانِ او بود- میشنیدم و لذت میبردم و سرّ پیروزیهای پیدرپیِ او را میدانستم. اما دردا و دریغا که گرمای آفتاب، مرا از خیالاتِ رؤیاگونهام بازداشت و به پیشرفتن فرو نگذاشت. دیدم که دهلی، آزاد گشته است و کابل، عروسِ هزار داماد!
آنگاه گریستم. به حالت ملت رنجدیدهای که هر روز آماج صاعقۀ عذاب قرار میگیرد. برای کودک معصومیکه شامگاهان، انتظار پدرِ غریبکارش را میکشد؛ اما ناگهان با نعشِ در خونطپیدۀ او روبهرُو میگردد. برای آن مادر نامرادیکه بسملشدنِ اطفال معصومش را عزا گرفتهاست. برای همه؛ و برای خویشتن که هر روز، حوادث دردناکی را در میهن دردمندِ خویش به نظّاره مینشینم؛ اما نمیتوانم در خاموشساختنِ آتش جنگ و ناآرامی، کار بایستهای را انجام دهم. با خود گفتم: «پس از امروز، دست بر دستِ برادران همفکرم و هماندیشهام خواهم گذاشت و در راستای فروکاستنِ جنگ و ویرانی از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد.» چنین الفاظی را زیرِ زبانم جاری میساختم که ناگهان صدای زیبایی را با گوش دلِ خویش، شنیدم که میگفت: «اگر تو، آن شوی، و آن، تو شود؛ تو و آن، به «ما» تبدیل خواهید شد. در اینصورت، شما به استقبال صلح نخواهید رفت. صلح شما را استقبال خواهد کرد. پس، بهپیش به سوی صلح.»
بهپیش بهسوی صلح!
واژۀ زیبا و تعبیر شیرینترین رؤیاهای ملت رنجدیده و بلاکشیدۀ افغانستان!
اصلاح نت