قدر باهم بودن ها را بدانیم
نویسنده: کتایون محمودی
گاهی انگار زمین و زمان ، دست در دست هم می دهد تا حال آدم ها را خوب یا بد کند .
اتفاقاتی که برایش برنامه ریزی نکرده ای و لحظه هایی که منتظرش نبوده ای .
یکباره همه چیز ، برای خلق روز یا شبی به یادماندنی ؛ کنار هم قرار می گیرند و تو محور هرچیز می شوی .
دیروز برای من چنین شد .
با شروع جنگ و مهاجرت اجباری به شهرهای دیگر ، خانواده ی دایی من ، به شهر ساوه مهاجرت کردند و انگار قهرمان های داستان کودکی من ، از دفتر زندگی ام پاک شدند .
غصه های سنگین کودکی و بغض های پنهانی ، توی سینه و قلبت سنگینی می کنند و جای برای قایم کردنشان نداری و کسی هم نمی تواند درک ات کند که چرا بهانه گیر شده ای و سر هرچیز کوچکی ، دعوا داری . کسی برای دلتنگی هایت ، راه علاج ندارد.
بعد از سالیان دراز ، مرگ دختر دایی ؛ تمام فامیل را دور هم جمع کرد . پسر دایی که من شیراش را خورده بودم هم امده بود .
آخرشب که مهمان ها رفتند و فقط فامیل های نزدیک ماندند ؛ نقبی به کودکی زدیم و به چهل سال قبل برگشتیم . به سال هایی عقب گرد کردیم که قهر و آشتی هایمان ، به دقیقه ای نمی کشید و دشمنی هایمان تنها با لبخندی ، فراموش می شد.
حیف که عامل این تجمع خانوادگی ؛ مصیبت بود و اندوهی بر سرمان سایه داشت .
کاش آدم ها درک کنند که کینه و دشمنی روزهای خوب ات را می سوزاند و قبل از آن که برایش آه از نهادت بر آوری ؛ مثل برق و باد گذشته اند و خاطره شده اند.
قدر با هم بودن ها را بدانیم .
قدر لحظه هایی که می توانیم با مهربانی کنار هم باشیم را بدانیم .
قدر نزدیکی قلب ها را بدانیم و قبل از آن که عزیزی از کنارمان کوچ کند ؛ قرار بگذاریم که با هم بمانیم و کدورت ها ؛ بینمان فاصله نیاندازد .
بیست و چهارم آبان نود و هفت