مرد غریبه
غریبه ای وارد مسجدی شد، به امام جماعت سلام کرد و گفت: می خواهم در امر خیری با شما مشورت کنم؛ حاجتی دارم.
امام جماعت به او گفت:
خداوند حاجتت را روا کند؛ من تنها یک وسیله هستم.
غریبه: آمدم تا دربارۀ شخصی به نام یوسف تحقیق کنم.
امام: برای چه؟
غریبه: مرا مأمور کردند تا دربارۀ امر خیری از او کسب اطلاعات کنم.
امام: اما او متأهل است!
غریبه: ولی نزد شرع حلال است.
امام: او از خانوادۀ با اصل و نسب است. کارشان عطر فروشی است.
غریبه: چند سال دارد؟
امام: سی سال. نزد پدرش کار می کند و سه فرزند دارد.
غریبه: گاه یکی دو هفته هم در محله غیبش می زند، اینطور نیست؟
امام جماعت لبخند می زند و می گوید:
مثل این که شما او را بهتر از من می شناسید. آری گاه او به سفر تجاری می رود…
تازه وارد از امام جماعت خدا حافظی می کند و از مسجد بیرون می رود.
خبر به یوسف می رسد، تعجب می کند و سوگند یاد می کند که او اصلا قصد تجدید فراش ندارد.
چند روز بعد مرد غریبه دوباره در محله ظاهر می شود و تا پاسی از شب سر کوچه می ایستد. یوسف خبردار می شود و برای دیدنش می رود.
پدر یوسف نگران می شود، فانوس به دست گرفته و داخل کوچه ها می گردد. آنگاه پسرش را روی زمین می یابد. پزشک قانونی [طب عدلی] اعلام می کند که او بر اثر ایست قلبی درگذشته است!
کسی باور نکرد و همگی مرد غریبه را یاد می آوردند.
راستی؛ مرد غریبه کی بود؟!
………….
نجیب محفوظ؛ ندای درون، ص. ۹۴