اوضاع دینی و اقتصادی مصر در دوران حکومت روم

مصر با وجود برخورداری از نیل پربرکت و زمینهای سرسبز و پهناور، در قرن هفتم در سایهی مسیحیت و دولت روم یکی از بدبختترین کشورها بود، از مسیحیت جز اختلافات و مناضرات پیرامون طبیعت حضرت عیسی و فلسفهی ماوراء الطبیعه و فلسفهی الهی، بهرهای دیگر نداشت. در قرن هفتم این اختلافات به بدترین شکل درآمده بود و تمام تواناییهای فکری و عملی مردم را از بین برده بود، اما در مورد دولت روم، مردم مصر جز خشونت فجیع دینی و استبداد قبیح سیاسی چیز دیگری ندیدند. ملت مصر طی ده سال آن قدر تلخکامی چشید که اروپا طی چندین دهه، در دوران تفتیش عقاید با آن روبرو شد.
نهایتاً مصر از تمام خواستههای خویش در زندگی و از رسالت دینی و روحی اش غافل شد، با وجود این که مستعمرهی روم بود، از آزادیِ سیاسی برخوردار نبود و با وصف این که کیش مسیحی داشت از آزادی دینی و فکری محروم بود.
دکتر گوستاولوبون در کتاب حضارة العرب میگوید:
«مصر به اجبار تن به مسیحیت داد، با این عمل به نهاییترین درجهی فروپاشی رسید، تنها فتوحات مسلمانان بود که از این فلاکت نجاتش داد، مصر که در آن روزار صحنهی اختلافات گستردهی دینی بود از بدبختی و بیچارگی شدیدی رنج میبرد، به موجب این اختلافات مصریان یکدیگر را میکشتند و نفرین میکردند، چند دستگیهای دینی و استبداد زمامداران تمام نیروهای مصر را به تحلیل برده بود، بدین جهت مردم مصر نسبت به زمامداران رومی خویش سخت کینه و نفرت داشتند و منتظر لحظات آزادی خویش از چنگال قیصرهای ظالم قسطنطنیه بود»([1]).
دکتر آلفرد. ج. بتر در کتاب فتح العرب لمصر میگوید:
«در قرن هفتم میلادی برای مردم مصر مسایل دینی بیش از مسایل سیاسی از اهمیت و حساسیت برخوردار بود، چرا که احزاب و دستهها و اختلافات موجود میان آنها براساس مسایل حکومتی شکل نگرفته بود، بلکه امور دینی و عقیدتی بود که مبنای تمام اختلافات بود و مردم به دین به عنوان مبدأیی که آنها را به عمل صالح وادارد، نمینگریستند، بلکه دین در نظرشان باور محض به اصولی مشخص بود.
اغلب، اختلافات و مباحث تندشان، براساس خیالاتی ظاهری بود که برآمده از تفاوتهایی دقیق و ریز، بین معتقداتشان بود، آنان زندگیشان را به خاطر اموری بیارزش و تفاوت دیدگاههایی که در اصل دین و فلسفهی ماوراء الطبیعة وجود داشت و فهم و درکش برای عموم خیلی مشکل بود، به خطر میانداختند»([2]).
با این وصف رومیان، مصر را به عنوان گوسفندی شیرده انتخاب کرده بودند که فراواردههایش را تماماً میبلعیدند و خونش را میمکیدند، آلفرد میگوید:
«دولت روم جزیهی سنگین و مالیاتهای کلانی را بر مردم مصر تحمیل کرده بود، و شکی نیست که مالیاتهای روم خیلی توانفرسا و دور از انصاف اجار میشد»([3]).
نویسندگان کتاب تاریخ العالم للمؤرخنی میگویند:
«مصر از محصولات و فرآوردههای خویش سهم کلانی به بودجهی دولت روم میافزود، طبقات مختلف کشاورزان مصری با وجود محرومیت از هر نوع قدرت سیاسی و نفوذ، جز پرداخت مالیات و کرایهی اراضی مجبور به پرداخت خراج به دولت نیز بودند و در این زمان بود که دارایی و ثورت مصر رو به کاهش و نابودی نهاده بود.
بدین طریق مصر بر اثر ظلم و ستم دینی استبداد سیاسی و بهرهکشی اقتصادی، کاملاً سرگرم مشکلات خویش بود و صفای زندگی بروی تیره شده بود و از هر نوع ارزشی غافل گشته بود»([4]).
حبشه
حبشه همسایهی مصر نیز دارای مذهب مونوفیزیت بود، با این وصف بتهای زاید را که از دوران بربریت و وحشیگری به عاریه گرفته بودند مورد پرستش قرار میدادند، توحید در نزد آنان نوعی از بتپرستی پیشرفته بود که لباس علم و اصطلاحات مسیحی را بر خود پوشانده بود. آنان نه در دین دارای روحیه بودند و نه در دنیا دارای اراده و آرمان. اجلاس نقیه ([5]) در مورد حبشه تصمیم گرفته بود که این کور در امور دینی خویش مستقل نباشد، بلکه باید تابع کرسی اسکندریه باشد.
ملتهای شمال و غرب اروپا
ملتهای اروپاییِ ساکن شمال و غرب در تاریکیهای جهل کامل، بیسوادی گسترده و جنگهای خونین دست و پا میزدند، تا آن زمان نور تمدن و علم در جامعهی آنان ندرخشیده بود، هنوز اندلس مسلمانان، جهت ادای رسالت خویش در علم و تمدن به صحنه نیامده بود و این سرزمین تا آن هنگام در کوههای حوادث گداخته نشده بود، بدین جهت از کاروان تمدن بشری به دور بود، نه از جهان خبری داشت و نه جهان متمدن – جز به مقدار اندکی – از آن خبر داشت.
اروپا در جریاناتی که در شرق و غرب رخ میداد هیچ نقشی نداشت، بلکه در بین مسیحیت تازه تولد و الحاد دیرینه پا به سر میبرد، نه در دین رسالتی داشت و نه پرچمدار سیاستی خاص بود.
اچ.ج. ویلز میگوید:
«در اروپای غربیِ آن دوران نشانههایی از وحدت و انسجام وجود نداشت»([6]).
(Robert Brif Fault) میگوید:
«از قرن پنجم تا قرن دهم شبی تاریک بر اروپا سایه افکنده بود و هر روز بر تاریکی و تیرگی آن افزوده میشد، بربریت و وحشیگری آن دوران به مراتب شدیدتر و خطرناکتر از بربریت و وحشیگری دوران قدیم بود.
لاشهای از یک تمدن بزرگ بود که اینک متعفن شده بود و آثارش رو به زوال نهاده بود، مناطق بزرگی مانند ایتالیا و فرانسه که منبع رشد این تمدن بود و این تمدن درگذشته در دامن آن به اوج رسیده بود، رو به نابودی و فروپاشی نهاده بود»([7]).
اوضاع اروپای غربی به مراتب بدتر از اروپای شمالی بود، پروفسور تیلی در کتاب تاریخ فلسفه میگوید:
«به احتمال زیاد قرن هفتم و هشتم تاریکترین دوران تاریخ تمدن اروپای غربی بود، این دوران سرتاسر بربریت و جهالت کامل بود، فجایع و اعمال خرابکارانه تمام دستاورهای ادبی و هنری کلاسیک زمان گذشته را تحت الشعاع قرار داده بود».
اروپا در آن دوران تاریکخانهای از جهالت و عقبماندگی بود.
دریبر وضعیت نابسامان را اینگونه شرح میدهد:
«سخنگفتن از این که ساکنان قدیم اروپا، مرحلهی بربریت و وحشیگری را پشت سر گذارده ند، دشوار است. اجسامشان پلید و مغزهایشان مملو از خیالات بود، به افسانهها و حکایات بیاساسِ متعلق به کرامات مردگان و آرامگاهها و ادعاهای پوچ قدیسان، عقیدهی راسخ داشتند».
یهود
در اروپا، افریقا و آسیا ملتی وجود داشت که از لحاظ محتوای دینی و درک مصطلحات و مفاهیم دین، یکی از غنیترین ملتها بود، آن امت، امت یهود بود، البته با این وصف یهودیان از عوامل تأثیرگذار در تمدن، سیاست و دین دیگران نبودند، بکه قرنها بود که دیگران بر آنها تسلط داشتند و همواره در معرض ستم، استبداد، آوارگی، دربدری و بلا و مصیبت بودند، تاریخ ویژه و خصوصیات منحصر به فرد خودشان، مانند بردگی درازمدت، ستمهای فجیع، تکبر قومی، فخرفروشی به نسب، حرص و شهوت مال، رباخواری و غیره آنان را از نظر روحی و روانی به شکل خاصی درآورده بود که با ملتهای دیگر کاملاً تفاوت داشتنأ، یهودیان برخوردار از ویژگیهایی بودند که با گذر عصرها و نسلها تبدیل به شعار آنها شده بودند، این ویژگیها عبارتند از: ذلت هنگام، ضعف، گرفت قهرآمیز و برخورد شدید هنگام غلبه، مکاری و نفاق در عموم حالات سنگدلی، خوردن اموال مردم به ناحق، زاداشتن از راه خدا.
قرآنکریم توصیفی دقیق و ژرف از سقوط اخلاقی،انحطاط روحی و فساد اجتماعی آنها در قرن شش و هفت دارد، و بیدلیل که آنها همواره از زمامداری و رهبری جهان به دور مانده بودند.
تنشهای یهودیان و مسیحیان
در اوایل قرن هفتم حوادثی به قوع پیست که نزد مسیحیان چهرهی یهود را سخت نفرتانگیز کرد و بالعکس مسیحیان نیز تنفر یهود قرار گرفتند، در آخرین سال فرمانروایی فوکاس (610 م) یهود در قتل عام مسیحیان در انطاکیه، شدیداً زیادهروی کردند، به دنبال آن امپراتور، فرمانده اش، ابنوس را برای کنترل اوضاع فرستاد، فرماندهی مزبور مأموریت خویش را با خشونتی بینظیر اجرا کرد و همه را با شمشیر، اعدام، انداختن به دریا، شکنجه و جلو درندگان انداختن، از بین برد.
اینگونه برخوردها بین یهودیان و مسیحیان بارها و بارها به وقوع میپیوست.
مقریزی در کتاب الخطط میگوید:
«در زمان فوقا پادشاه روم، پادشاه ایران سپاهیانش را به شام و مصر فرستاد، آنها کلیساهای قدس، قلسطین و تمام شهرهای شام را تخریب و تمام مسیحیان را قتل عام کردند و در تعقیبشان به مصر آمدند و تعداد بیشماری را کشتند و اسیر کردند، در این فاجعه یهودیان همدست و همکار ایرانیان بودند، و از طبریه و کوه الجلیل و قریهی الناصریه و شهرهای قدس به سوی سرزمین فارس آمدند، تا آخرین حد به مسیحیان ستم کردند و زخم عمیقی بر پیکرهی آنان وارد ساختند. دو کلیسا را در قدس تخریب کردند، منازلشان را سوزاندند، صلیب را ربودند و بِطرِک قدس و تعداد زیادی از یارانش را اسیر کردند»([8]).
مقریزی ادامه میدهد و بعد از ذکر فتح مصر به دست ایرانیان میگوید:
«در این اثنا یهودیان به شهر صور یورش بردند و جهت حملهی نهایی و نابودکردن مسیحیان، از گوشه و کنار یکجا جمع شدند، جنگی سخت بین یهودیان و مسیحیان درگرفت، تعداد یهودیان به بیست هزار میرسید.، همهی کلیساهای مسیحیان را در خارج از شهر صور تخریب نمودند، اما دیری نگذشت که مسیحیان تقویت شدند و تعدادشان بر یهودیان افزوده شد، یهودیان متحمل شکست سنگینی شدند و تعداد زیااز آنها کشته شدند.
هراکلیوس در قسطنطنیه به فرمانروایی روم رسیوده بود، وی با به کارگرفتن تاکتیکهایی توانسته بود بر ایرانیان غلبه یابد و سپس جهت تسخیر سرزمینهای شام، مصر و بازسازی آنچه ایرانیان تخریب کرده بودند، از قسطنطنیه رهسپار آنجا گردید، یهود با هدایای زیادی از طبریه و مناطق دیگر به استقبالش بیرن آمدند و از وی امان خواستند و سوگندش دادند، هراکلیوس نیز بنابر درخواست آنها تأمینشان را پذیرفت.
هراکلیوس وارد قدس شد و مسیحیان با انجیلها، صلیبها، شمع و بخور به استقبالش آمدند، اما او شهر و کلیساها و قبههای تخریبشده را دید. این منظره سخت وی را غمگین و ناراحت کرد. مسیحیان وی را از عملکرد یهود و همکاریشان با ایرانیان نیز سرسختتر بودند و در کشتار و نابودیشان بیشتر نقش داشتند، آنان به روشهای گوناگون هراکلیوس را به انتقام گرفتن و خونخواهی از یهود تحریک و تشویق کردند، هراکلیوس موضوع سوگندنامهای را که به یهود هیچ ممنوعیتی وجود ندارد؛ زیرا آنها با مکر و حیله از وی امان گرفته اند و پادشاه از عملکرد آنها اطلاعی نداشته است، گفتند: ما برای ادای کفارهی قَسَمت خود و تمام مسیحیان را ملزم میکنیم که در طول تاریخ در هر سال یک روز جمعه را روزه گیرند، هراکلیوس پیشنهاد آنها را پذیرفت و ضربهی سختی بر یهود وارد ساخت و همگی را از دم تیغ گذراند، تا آنجا که در قلمرو رومیان در مصر و شام، کسی از یهود باقی نماند، مگر کسی که فرار کرده یا پنهان شده بود…».
از این روایات میتوان به عمق علاقهی یهودیان و مسیحیان به ریختن خون انسان فرصتطلبی جهت انتقام از دشمن و عدم رعایت حدود در این موارد پی برد، مسلّم است که با این اخلاق پست و خوار و بیارزش شمردن زندگی انسان هیچ امت و گروهی نمیتواند رسالت حق، عداقت و صلح را ادا کند و بشریت در سایهی حکومت آن سعادتمند گردد.
ایران و جنبشهای آن
ایران که در آن زمان با روم در حکومت بر جهان متمدن شریک بود، یکی از حوزههای قدیم فعالیت بزرگترین خرابکارانی بود که تا به آن زمان جهان شناخته بود، از زمانهای قدیم پایههای اخلاق در آن متزلزل و مضطرب بود، محارم نسبی که بر حرمت و قباحتشان تمام طبایع مناطق معتدل جهان اتفاق دارند، در نزد آنها هنوز مورد بحث و تبادل نظر بود، تا آنجا که یزدگرد دوم که در اواسط قرن پنجم میلادی بر مسند قدرت نشسته بود، با دخترش ازدواج کرد و سپس او را به قتل رساند([9]).
بهرام گور که در قرن ششم بر اریکهی قدرت نشسته بود، با خواهرش ازدواج کرد([10]).
پروفسور آرتو.ج. کریستین سین، استاد زبانهای شرقی در دانشگاه کوپنهاگسن دانمارک و کارشناس در تاریخ ایران در کتاب ایران در عهد ساسانیان میگوید:
«مؤرخان معاصر دوران ساسانیان، مانند جاتهیاس و غیره عادت ایرانیان را در مورد ازدواج با محارم تأیید میکنند، در تاریخِ این دوران نمونههایی از چنین ازدواجهایی یافت میشود. بهرام چوبین و گشتاسب قبل از این که به آیین مسیحیت درآید، با محارم ([11]) ازدواج کردند، این نوع ازدواج در نزد آنها نه این که گناهی محسوب نمیشد، بلکه آن را علمی صالح جهت تقرب به خدا انجام میدادند، شاید جهانگرد چینی «هوئن سونگ» به چنین ازدواجی در کلامش اشاره دارد: «ایرانیان بدون استثنا با هرکس ازدواج میکنند»([12]).
مانی در قرن سوم میلادی ظهور نمود، ظهورش در واقع واکنشی شدید و غیر طبیعی در برابر خوی شهوتپرستی حاکم بر جامعه و نتیجهی رقابت خیالی نور و ظلمت بود، وی جهت ریشهکنکردنِ مادهی فساد و شر از جهان، مردم را به زندگی مجردی فرا خواند و اعلان کرد که اختلاط نور و ظلمت، شرّی است که باید از آن دوری جست، و به خاطر فنای زودرس و یاری نور بر ظلمت نکاح را تحریم نمود، بهرام در سال 279 م به دلیل این که مانی مردم را به تخریب جهان فرا میخواند و باید قبل از هرچیز خودش نابود میشد، قبل از این که وی به اهدافش برسد، او را به قتل رساند. اما با مرگ وی تعالیمش از بین نرفت، بلکه تا بعد از فتوحات اسلامی نیز باقی ماند.
مدتی بعد روح طبیعت ایرانی بر تعالیم سخت مانی شورید و دعوت مزدک را که در سال 87 م متولد شده بود، پذیرفت، وی اعلان کرد که مردم در دنیا باهم برابرند، هیچ تفاوتی ندارند و در زندگی نیز باید باهم برابر باشند، و چون مال و زن در رأس اموری بود که معمولاً نفوس انسانی بر حفظ و نگهداری اش حرص بسیار دارند، در نزد مزدک این دو مهمترین مواردی بود که باید در آنها مساوات اجرا میشد.
شهرستانی میگوید:[13]
«مزدک زنان را حلال و اموال را مباح گردانید. وی مردم را همانطور که در استفاده از آب، آتش و هیزم باهم شریک اند، در این دو مورد نیز شریک دانست».
این فراخوان از طرف جوانان سرمایهداران و خوشگذرانان مورد استقبال قرار گرفت و در دلشان جای باز کرد، از طرف دربار نیز مورد حمایت قرار گرفت و قباد به نشر و تأیید آن پرداخت، تا آنجا که ایران در اثر این فراخوان در لجنزاری از بیبند و باری اخلاقی و طغیان شهوت فرو رفت. طبری میگوید:
«انسانهای فرومایه، عمل به این دعوت را وظیفهی خویش قرار دادند و از این فرصت استفاده نمودند، مزدک و همراهانش را شدیداً حمایت نمودند، به خانههای مردم یورش میبردند و زن و دارایی آنها را به یغما میبردند، بدون آن که آنان بتوانند هیچ عکلس العملی از خود نشان دهند، آنان قباد را واداشتند که از این موضوع حمایت کند و در غیر این صورت برکنار خواهد شد. مدت کوتاهی نگذشت که پدر فرزندش را نمیشناخت و فرزند پدرش را، و هیچکس مالک چیزی نبود».
طبری ادامه میدهد:
«قباد یکی از بهترین پادشاهان بود، اما مزدک وی را وادار به امری نمود که در نتیجه اش شر و فساد گوشه و کنار مملکت را فرا گرفت»([14]).
تقدیس کسراها
کسراها، پادشاهان ایران چنین ادعا داشتند که در رگهایشان خون الهی جریان دارد و ایرانیان نیز به آنها مانند خدایان مینگریستند و اعتقاد داشتند که در سرشتشان مادهای آسمانی و مقدس وجود دارد و به هیمن دلیل به آنان تعظیم میکردند و در برابرشان خم میشدند و آنها را مافوق قانون نقد و اساساً بالاتر از جنس بشر میداستند، از به زبان آوردن نامشان خودداری میکردند، در مجلسشان نمینشستند و اعتقاد داشتند که آنها بر ذمهی هر انسانی حق دارند و هیچکس برآنها حق ندارد و اگر تکه نان از سفرههایشان یا از داراییشان به کسی دادند، احسان و صدقهای است که هیچکس استحقاق آن را نداشته است، مردم در برابر آنها جز شنیدن و اطاعتکردن وظیفهی دیگری ندارند، خاندانی مشخص را با عنوانکیا تعیین کردند و معتقد بودند که تاج و تخت و گرفتن خراج مخصوص آنهاست. این حق نسل اندر نسل باید در بین آنان انتقال یابد و هیچکس حق دخالت ندارد، هرکس هم با آن به کشمکش بپردازد، آدمی ستمگر خواهد بود و هرکس با آن به رقابت بپردازد، موجودی پست و فرومایه خواهد بود. به انتقال ارثی پادشاهانی در خانوادهی سلطنتی شدیداً اعتقاد داشتند و حتی اگر شخص بزرگی از این خاندان را برای پادشاهی نمییافتند، کودک خردسالی را بر خویش میگماشتند، اگر از آن خاندان مردی نمییافتند، زنی را به پادشاهی برمیگزیدند، بعد از شیرویه فرزند هفت ساله اش را پادشاه کردند و همینطور فرخزاد، فرزند خسرو پرویز را. پوران دخت را نیز به پادشاهی برگزیدند و به دنبال او آذر میدخت دختران خسرو([15]). هرز در فکر این نبودند که پیشوایی بزرگ یا رئیسی از رؤوساء مانند رستم و گابان و غیره را انتخاب کنند، چون آنها از خاندان سلطنتی نبودند.
تفاوتهای نژادی و طبقاتی
آنان در مورد خاندانهای اشرافی و روحانی نیز چنین باورهایی داشتند، این چنین خاندانهایی را از نظر سرشت و طبیعت بالاتر از عموم میدانستند و در عقل و ساختار نقس انسانی نیز از سطح مردمِ دیگر بالاتر میپنداشتند و قدرتی نامحدود برای آنها قایل بودند، و در برابرشان از خود فروتنی بیش از حد نشان میدادند، پروفسور آرتورسین، مؤفف تاریخ ایران در عهد ساسانیان میگوید: جامعهی ایرانی براساس نژاد و حرفه پایهگذاری شده بود، فاصلهی بین طبقات جامعه خیلی زیاد بود، هیچ وسیلهای جهت برقراری ارتباط وجود نداشت([16]). حکومت عموم مردم را از خریدن زمینی که مربوط به یکی از خاندانهای بزرگ یا از امرا بود، باز میداشت([17]). این از سیاستهای کلان ساسانیان بود که هرکس به مرتبه و مقامی که از نظر نژادی دارد، باید اکتفا کند و به بالاتر از آن چشم ندوزد([18]). هیچکس حق ندارد، غیر از حرفهای که خداوند، وی را برای آن خلق نموده است، حرفهای دیگر انتخاب نماید([19]). شاهان ایران به هیچ وجه مسؤولیتها را به افراد پست از نظر نژادی نمیسپردند([20]).
عموم مردم نیز دارای طبقاتی متمایز از یکدیگر بودن و هریکی دارای اختیاراتی محدود در آن جامعه بود([21]).
این تفاوت فاحش بین طبقات ملت یکی از عوامل خواری و ذلت برای بشریت بود، که نمونهی آن در مجالس امرا و اشراف کاملاً نمایان میشود، آنجا که برخی از مردم همانند چوبهایی بیجان و بیحرکت، بالای سر پادشاهان میایستادند، به همین علت بود که پیک مسلمانان این وضعیت را شدیداً نکوهش کرد، از آنچه طبری روایت میکند واقعیت ذلت و خواریای که ایرانیان به موجب رسم و عادت خویش در برابر بزرگانشان اظهار میداشتند، کاملاً روشن میشود:
از ابی عثمان روایت است که میگوید:
«هنگامی که مغیره جهت ورود به سرزمین فارس از پل گذشت، ایرانیان وی را نشاندند و از رستم اجازه گرفتند و از تزئینات و رسم و رسوم خویش چیزی را تغییر ندادند، آنها لباس مخصوص، پارچههای زربافت و تاجهای گرانبهایی بر سر و تن داشتند و تا فاصلهی تیررسِ جایگاه امیر زمین را از فرشهای گرانقیمت فرش کرده بودند، و تا کسی این فاصله را نمیپیمود نمیتوانست به جایگاه برسد، مغیره با چهار گیسوی به هم بافته جلو رفت و در کنار رستم بر تخت و متکای وی نشست. افراد به سرعت به طرف وی برجهیدند و هُلش دادند و زدند، اما بیآن که درد بیگرد، مغیره گفت: چه رؤیاهایی از شما به ما میرسید، در حالی که قومی نادانتر از شما ندیدهام، ما عربها همگی باهم برابریم، کسی از ما دیگری را به بردگی نمیکشد، مگر کیس را که با وی سرِ جنگ داشته باشیم، من میپنداشتم مثل ما مددکار و غمخوار قومتان هستید، بهتر بود به من خبر میدادید که برخی از شما ارباب برخی دیگر هستند، این کار در میان شما سامان نمیگیرد. من خودم نیامدهام، شما مرا فرا خوانده اید، امروز فهمیدم که کار شما زار است و شما مغلوبید و به هیچ وجه حکومتی بر فراز چنین کردار و چنین عقلهایی استوار نخواهد ماند»([22]).
تمجید از ملیگرایی پارسی
آنان در تمجید از قومیت پارسی گزافگویی و زیادهروی کردند و آن را مایهی فضل و برتری بر سایر ملتها و نژادها میدانستند و چنین میپنداشتند که خداوند اختصاصاً موهبتها و الطافی به این قوم ارزانی داشته که دیگر ملتها از آنها محروم اند، آنان ملتهای مجاور خویش را با دیدهی تحقیر و خفت مینگریستند و اغلب آنها را با عناوین تمسخیرآمیز و تحقیرکننده صدا میکردند.
آتشپرستی و آثار آن در زندگی
ایرانیان در زمانهای قدیم خدا را پرستش و سجده میکردند، اما رفته رفته همانند دیگر جوامع به تمجید و تقدیس خورشید، ماه، ستارگان و سایر اجرام آسمانی روی آوردند.
نقل است که زرتشت، بنیانگذار آیین ایرانیان، نخست مردم را به سوی توحید فرا میخواند، پرستش بتها را باطل میدانست و میگفت: نور خدا در هر چیز درخشنده و نورانی در جهان میتابد، به این منظور وی دستور داد که هنگام نماز به طرف خورشید و آتش روی آورند، زیرا نور نماد خداست. در ضمن دستور داد که عناصر چهارگانه (آتش، هوا، خاک و آب) را آلوده نکنند.
پس از زرتشت افرادی آمدند و برای زرتشتیان اصول مختلفی وضع نمودند که به موجب آنها به کارگرفتن موادی را که مستلزم آتش بود، تحریم نمودند، به ایل دلیل دایرهفعالیت آنها در امر کشاورزی و تجارت محدود شد، به تدریج مردم از تقدیس ظاهری آتش به پرستش عینی آن روی آوردند و به قصد عبادت آتش معبدها و آتشکدهها ساختند، سرانجام حقیقت و اصل فلسفهی تقدیس آتش به فراموشی سپرده شد و صرفاً آتشپرستی باقی ماند([23]).
از آنجا که آتش برای عبادتگران خود هیچ آیین نمیفرستد، هیچ پیامبری برنمیانگیزد، در امور زندگی دخالت نمیکند و مجرمان و تبهکاران را کیفر نمیدهد، برای مجوسیان دین عبارت از مجموعه سنتها و رسومی شد که مردم در جاهایی خاص و در لحظههایی مشخص بدان میپرداختند، اما در بیرون از معبدها، در خانهها و ادارات حکومتی و در سیاست و جامعه، آزاد بودند و طبق مل و هوا و هوس خود و براساس مصالح و منافع خویش – درست مثل مشرکان هر زمان و هر مکان – حرکت میکردند.
بدین سان جامعهی ایرانی در زندگی خویش از وجود دینی عمیق و ژرف که تربیت نفس و تهذیب اخلاق را عهدهدار باشد و باعث از بینبردن شهوات و عامل ایجاد تقوا و کارهای خیر بادش، و همینطور از وجود دستورالعملی در زندگی خانوادگی و سیاست مدنی و قانونی که توان سازماندهی جامعهای را داشته باشد و بین مردم و ظلم حکام حایل باشد، و بتواند ظالم را از ظلم باز دارد و مظلوم را به دادرسی وا دارد، محروم ماند، نهایتاً ایرانیان به درجهای از انحطاط اخلاقی رسیدند که با ملتهای ملحد و بیدین چندان فرقی در رفتار و کردار نداشتند.
چین: آیینها و نظامهای آن
در مقطع زمانی فوق سه آیین در چین وجود داشت: 1- آیین لائتسه([24]). 2- آیین کنفوسیوس([25]). 3- آیین بودایی.
آیین نخست، گذشته از این زود به بتپرستی انجامید، بیشتر تئوریک بود تا عملی. پیروانش زندگی سخت و طاقتفرسایی داشتند، به هیچ وجه به زن نگاه نمیکردند و رابطهای با وی نداشتند و هیچگاه ازدواج نمیکردند، قبل از این که این آیین مبنای حکومت و یا زندگی سالمی قرار گیرد، نسلهای بعدی به مخالفت با مؤسس نخستین آن برخاستند و از احکام وی سرپیچی نمودند، اما کنفوسیوس برعکس آیین قبل به امور عملی بیشتر اهتمام داشت تا امور نظری. تمام دستوراتش بیشتر در امور دنیا و تدبیر امور مادی، سیاسی و اداری خلاصه میشد و در مراحلی از تاریخ پیروانش به وجود الهی معین اصلاً اعتقاد نداشتند و طبق تمایل خویش به پرستش درختان و رودخانهها میپرداختند، در این آیین نه نوری از یقین و نه شریعتی از آسمان وجود داشت. فقط تجربیات یک کارشناس و دستورالعملهای یک دانشمند بود که هروقت میخواستند به آن عمل میکردند و هر وقت میخواستند از آن سرباز میزدند.
آیین بودا و تحولات آن
آیین بودا، قبل از هرچیز سادگی و حماسیبودن را به سرعت از دست داد و بیدرنگ در کام آیین برهمایی که در این زمان سخت برآشفته و تحریک شده بود، فرو رفت و نهایتاً به بتپرستی محض تبدیل شد. هرجا قدم میگذاشت بتها را با خود به همراه داشت و هرجا رحل اقامت میافکند، انواع و اقسام مجسمهها و هیکلهای بودا([26]) را نصب میکرد. این تمثالها و بتها زندگی دینی و مدنی دوران شکوفایی آیین بودایی را کاملاً تحت پوشش قرار داده بود.
ایشوارا توبا، استاد تاریخ تمدن هند در یکی از دانشگاههای هند میگوید:
«در سایهی آیین بودا حکومتی به وجود آمد که به مظاهر خدایان و پرستش مجسمهها اهمیت میداد و در نتیجهی آن روابط اخوت بودایی دستخوش تغییر گردید و انواع و اقسام بدعتها در آن رواج یافت»([27]).
یکی از نویسندگان معاصر و سیاستمداران بزرگ هند «نهرو» نیز به این نکته پی برده است، او چنین میگوید:
«آیین برهمایی بودا را مظهر خدایان قرار داد و خود بوداییان نیز از این شیوه تقلید کردند، رابطهی اخوت بودایی مالک سرمایهی هنگفتی شد و مرکز مصالح جماعتهای خاصی گردید. نظم و انسجام خویش را از دست داد و در روشهای عبادت آن سحر و امور واهی بسیارری رسوخ نمود و سرانجام آیین که هزارن سال در هند حاکمیت داشت و درخشیده بود، رو به زوال و انحطاط گذارد.
(Mrs. Rhys Davids) رخوت و سستی و بیماری آیین بودا را در آن مقطع یادآور شده و طوری که راها کریشنان در کتاب فلسفهی هند از وی نقل کرده، میگوید: افکار نادرست و پوچ تعلیمات اخلاقی بودا را چنان تحت تأثیر قرار داده است که کاملاً در لابلای تخیلات و خرافات ناپدید گردید، و جای آن را آیین دیگر گرفت و مدتی بر دلهای مردم چیره شد، اما دیری نگذشت که آیین جدید رو به اضمحلال گذارد و جایش را آیینی دیگر گرفت و همچنان با رفتن شکلی و پدیدامدن شکلی دیگر اوهام و خرافات زیاد روی هم انباشته گردید، به گونهای که فضای تاریک و سیاهی بر همه جا گسترده شده و دستورات و فرامین ارزشمند و سادهی مؤسس نخست این آیین به علت موشکافیها و قیل و قالهای کلامی از بین رفت»([28]).
«آیینهای برهمایی و بودایی رو به انحطاط نهادند و رسوم نادرست در آنها سرایت نمود. بازشناختن آیین بودایی از آیین برهمایی بس دشوار بود، چرا که آیین بودایی در آیین برهمایی کاملاً ذوب شده بود»([29]).
در بودیسم وجود «اله» و ایمان به آن همواره مورد اختلاف مؤرخان و نویسندگان شرح حال مؤسس این آیین بوده است. تا آنجا که بعضی با سردرگمی از خود میپرسند: چگونه امکان دارد این آیین بزرگ بر پایهای سست از آدابی پدید آمده که ایمان به خدا در آنها وجود ندارد؟([30]).
بنابراین، بودیسم جز راههایی جهت ریاضت نفس، سرکوب شهوات، آراستهشدن به فضایل، نجات از درد و رنج و حصول علم نیست.
بنابراین، چینیها برای جهان حامل رسالتی و دینی که مشکلات آن را حل نماید نبودند، آنها در دورترین نقطه از شرق جهان متمدن بر میراث دینی و علمی خویش چنگ میزدند، نه به ثروت خویش میافزودند و نه به ثروت دیگران.
ملتهای آسیای میانه
ملتهای دیگر شرق و آسیای میانه مانند مغولان، ترکان و ژاپنیها، دارای آیین مخلوط از بودیسم و تبپرستی بودند، نه ثروتی علمی داشتند و نه هم دارای نظام پیشرفتهی سیاسی بودند، بلکه در مرحلهی گذار از دوران وحشیگری به وران تمدن به سر میبردند، برخی از این ملتها هنوز مرحلهی ابتدایی و طفولیت عقلی را میگذراندند.
وضعیت هند از نظر دینی، اجتماعی و اخلاقی
در مورد تاریخ هند تمام تاریخنگاران، اتفاق نظر دارند که نابسامانترین دورانش از نظر دینی، اخلاقی و اجتماعی دورانی است که از آغاز قرن ششم میلادی شروع میشود، هند نیز به نوبهی خویش در فروپاشی اخلاقی و اجتماعی حاکم بر جهان در آن برهه از تاریخ با کشورهای همجوار خویش شریک بود و از این تاریکی فراگیر بهرهای نه چندان اندک به خود اختصاص داده بود و افزون برآن، هند در برخی از مظاهر و رسوم تفاوتهای خاصی داشت که در سه مورد میشود آنها را تلخیص نمود:
1- کثرت فاحش خدایان.
2- شهوت بیمهار جنسی.
3- تفاوتهای طبقاتی و تبعیضات ظالمانهی اجتماعی.
منابع:
([1])- رک: حضارة العرب، فصل چهارم، العرب فی مصر، ترجمه به عربی عادل زعیتر، ص 336.
([4])- Histotians History Of The Word V.VIIP. 173
([5])- نام شهری باستانی جزء امپراتوری بیزانس که در حدود 316 ق . م به دست انتیگونوس بنیاد نهاده شد، اکنون شهر ایستیک به جای آن است، هنگامی که قسطنطنیه پایتخت امپراتوری روم شرق شد، بر اهمیت این شهر افزوده شد. نخستین شورای کلیسا، معروف به شورای نیقیه، به سال 325 م در این شهر برپا شد. در این شورا بود که بدعتگذاری آریان محکوم شد و اعتقادنامهی نیقیه انتشار یافت. (د.ن.)
([6])- H.G. wells: Ashrt History Of Word p.170
([7])- Robert Briffault: The Making Of humanity. P.164
([8])- رک: مقریزی، الخطط، ج 4، ص 392.
([9])- Historans History of the world v.g p.84
([10])- تاریخ طبری، ج 3، ص 138.
([11])- ایران در عهد ساسانیان، ترجمه از فرانسه به اردو، دکتر محمد اقبال، ص 429.
([13])- شهرستانی، الملل والنحل، ج 1، ص 861.
([15])- رک: طبری، ج 2؛ مکاریوس، تاریخ ایران.
([16])- ایران در عهد ساسانیان، ص 590.
([23])- رک: مکاریوس، شاهین، تاریخ ایران، صص 221- 224.
([24])- دین تائو (تائوئیسم) که عموماً با نام بنیانگذار آن لائوتسه (از 512 – 504 پیش از میلاد) باز شناخته میشود، دینبودن آن از جانب محققان مورد تردید قرار گرفته است، در بارهی شرح زندگی لائوتسه مطالب ناچیزی در دست است. وی در ایالت هونان (Honan) در بخش مرکزی چین و در حدود 50 سال پیش از کنفوسیوس متولد شد. ذخیرهی ادبی دین تائو سندی است که معمولاً آن را به خود لائوتسه بنیانگذار این مکتب نسبت میدهند. عنوان کتاب تائو – ته – کینگ است. اکنون مدتی طولانی است که دین تائو رو به افوال گذارده است. برآوردها حاکی از آن است که پیروان آن را در چین رقمی بالای پنجاه میلیون نفر تشکیل میدهند. (د.ن.)
([25])- دین تائو (تائوئیسم) که عموماً با نام بنیانگذار آن لائوتسه (از 512 – 504 پیش از میلاد) باز شناخته میشود، دینبودن آن از جانب محققان مورد تردید قرار گرفته است، در بارهی شرح زندگی لائوتسه مطالب ناچیزی در دست است. وی در ایالت هونان (Honan) در بخش مرکزی چین و در حدود 50 سال پیش از کنفوسیوس متولد شد. ذخیرهی ادبی دین تائو سندی است که معمولاً آن را به خود لائوتسه بنیانگذار این مکتب نسبت میدهند. عنوان کتاب تائو – ته – کینگ است. اکنون مدتی طولانی است که دین تائو رو به افوال گذارده است. برآوردها حاکی از آن است که پیروان آن را در چین رقمی بالای پنجاه میلیون نفر تشکیل میدهند. (د.ن.)
([26])- کسی که از موزهی تکسلا واقع در غرب پنجاب پاکستان دیدن کند، از کثرت مجسمههای بودا که از حفاری شهرهای پیرو بودا به دست آمده است، تعجب میکند و پی میبرد که این آیین و تمدن تبدیل به بتپرستی محض شده است.
([27])- رک: ایشواراتوبا، الهند القدیمة، به زبان «اردو».
([28])- Jawahar lal Nehru: the Discovery of India p.201,202
([30])- رک: دائرة المعارف بریتانیا، مقالهی بودا.
===========================================
جهان در سایهي عقب ماندگی مسلمانان
تألیف: ابوالحسن علی الحسنی الندوی
ترجمه: عبدالحکیم عثمانی
منبع: islahnet.com