توبة یک گنهکار

این داستانی است که در مجلة امت قطر شمارة هفتاد به قلم «حسین عویس مطر» تحت عنوان «توبه» به چاپ رسیده است.
دوستم واقعاً تغییر کرده بود، تغییری عمیق، خندههایش باوقار و آرام بود و گوشها را مینواخت تو گویی نسیم باطراوت صبحگاهی است، در حالی که قبلاً با بیحیایی و گستاخی میخندید و چنان بلند که گوشها را میآزرد و انسان را اذیت میکرد. نگاههایش آرام و باحیا شده بود و حکایت از پاکی و صفای باطنش داشت، برخلاف سابق که با وقاحت و بیشرمی مینگریست. حساب شده و دقیق صحبت میکرد، در حالی که قبلاً حرف زدنش به پرتاب کردن کلمات شباهت داشت، گاهی به این برمیخورد و زمانی آن را میآزرد، و اصلاً به پیامد آن اهمیت نمیداد و برایش مهم نبود. اکنون چهرهاش آرام بود و محاسنش به وی وقار خاصی بخشیده بود، گویی هالهای از نور اطراف صورتش را فرا گرفته است، در حالی که قبلاً وقتی به وی نگاه میکردی خطوط چهرهاش خبر از بیمبالاتی و بیبندوباریاش میداد. به دقت نگاهش میکردم و مدتی وی را زیر نظر داشتم، متوجه منظورم شد، و گفت: حتماً میخواهی بپرسی: چه چیزی مرا تغییر دادهاست؟ گفتم: بله دقیقاً؛ چون از آخرین باری که سالها پیش تو را دیده بودم خیلی فرق کردهای. آهی کشید در حالی که میگفت: پاک است پروردگاری که تغییر دهندة احوال است. گفتم: حتماً پشت این تغییر ژرف داستانی است؟ گفت: بله. داستانی که هرگاه آن را بیاد میآورم ایمانم را به الله قادر میافزاید، داستانی که مافوق تصور است؛ اما برای من اتفاق افتاد و مسیر زندگیام را تغییر داد. برایت تعریف میکنم. سپس کنارم نشست و این گونه شروع کرد:
در موترم نشسته به سوی قاهره روان شدم؛ هنگام عبور از روی پلی که به یکی از دهات میرسید ناگهان با گاوی مواجه شدم که کودکی به تعقیب آن بود. قافلگیر و مضطرب شده بودم و نمیدانستم چه کنم. موتر از کنترولم بیرون شد و دیگر چیزی نفهمیدم جز این که خود را در اعماق آب یافتم، سرم را بالا کردم تا شاید جایی برای تنفس بیابم؛ اما آب همة موتر را فرا گرفته بود. دستم را دراز کردم تا دروازه را باز کنم ولی هرچه کردم باز نشد. در این لحظه مطمئن شدم که بیتردید در این وضعیت خواهم مرد.
برای لحظاتی – شاید چند ثانیه- تصویرهایی به سرعت و پیدرپی در ذهنم عبور کرد، تصویرهایی از زندگی سرشار از بیهودگی و لودگی. آب اطرافم شبه وحشتناکی را برایم پدید آورده و تاریکی عجیبی مرا احاطه کرده بود. احساس کردم که در درهای عمیق و تاریکی فرو افتادهام، ترس شدیدی مرا دربر گرفته بود، با صدای خفه فریاد کشیدم: یا رب! بازوانم را در اطرافم حرکت میدادم و میخواستم خود را نجات دهم البته نه از مرگ حتمی که به سراغم آمده بود، بلکه از خطاها و گناهانی که مرا احاطه کرده بود و به سختی راه گلویم را میفشرد. ناگهان احساس کردم قلبم خیلی سبک شده از جا برجستم، شروع به دورکردن آن اشباح ترسناک از اطرافم نمودم و قبل از این که با پروردگارم روبهرو شوم، شروع به استغفار نمودم، احساس میکردم از هرطرف کوبیده میشوم و آبها تبدیل به دیوارهایی از آهن شدهاند؛ با خود گفتم این بدون شک پایان کار است؛ کلمة شهادت را خواندم و خود را برای مرگ آماده کردم، دستم حرکت کرد و به یک خالیگاه داخل شد، شکافی که راهی به خارج موتر بود؛ در یک لحظه به یادم آمد که شیشة پیشروی موتر شکسته است؛ خدا چنین خواسته بود که سه روز پیش در اثر حادثهای آن شیشه بشکند، بدون این که دیگر فکری بکنم از جا پریدم و خود را از محل شکستگی به بیرون کشاندم؛ ناگهان روشنایی مرا دربرگرفت و خود را خارج از موتر یافتم. عدهای از مردم کنار ساحل ایستاده بودند و فریاد میکشیدند و چیزهایی میگفتند که من نمیفهمیدم، وقتی مرا بیرون از موتر دیدند دو نفر از آنها پایین شدند و مرا به سمت ساحل بردند.
کنار ساحل حالت عجیبی داشتم نمیدانستم در اطرافم چه میگذرد باورم نمیشد که از مرگ نجات یافتم و حالا بین زندهها ایستادهام، به موتر نگاه میکردم که در آب غرق شده بود و گمان میکردم دارد خفه میشود و میمیرد، و واقعا هم مرد؛ هم اکنون جسد آن را میدیدم که مقابلم خوابیده ولی من از آن خارج شده و نجات یافته بودم. گویا تازه به دنیا آمده بودم، به شدت دلم میخواست از آن مکانی که گذشتة کثیفم را در آن دفن کرده بودم دور شوم؛ به خانه برگشتم، اما من دیگر آن کسی نبودم که چند ساعت قبل از خانه خارج شده بود.
وقتی داخل خانه شدم اولین چیزی که نظرم به آن افتاد تصاویر بعضی بازیگران و رقاصهها و زنان برهنه بود که به دیوار آویخته شده بود، به طرف عکسها دویدم و آنها را پاره کردم، سپس خود را روی تختخوابم انداختم و به تلخی گریه کردم، و برای اولین بار به خاطر آن چه در نزد خدا از دست داده بودم احساس پشیمانی میکردم؛ اشکهایم به شدت میریخت و بدنم به لرزه درآمده بود. در همین حالت بودم که صدای مؤذن در فضا پیچید تو گویی اولین بار بود که آن را میشنیدم؛ از جا بلند شدم، وضو گرفتم و در مسجد بعد از ادای نماز توبهام را اعلان نمودم و از خداوند خواستم تا مرا ببخشد.
از آن زمان تا کنون چنانم که میبینی.
گفتم: مبارکت باشد برادر، و سپاس و ستایش بر خدا که تو را به سوی سلامتی هدایت کرده و برایت ارادة خیر داشته است؛ الله متعال کارهایت را روبهراه نماید و گامهایت را بر حق استوار دارد.
================================
راه يافتگان
گــزینش: عصــــام فــارس
مترجم: مسعوده جامیالاحمدی
منبع: islahnet.com